جوامع سنتى در افغانستان کماکان با خلأهاى آسیبپذیر دچار بودهاند که موجب ایجاد درزهاى خطرناکى شده است.
پیامدهاى ناگوار آن را در روان نسل جدید میتوان یافت. وقتى مسایلى چون سلطه فکرى، سیاسى، اقتصادى و اجتماعى در جامعه ما مطرح بوده، بىدرنگ با رگ حساس جامعه بازى صورت گرفته که همانا فرهنگ ماست. اشغال افغانستان در مقاطع مختلف تاریخ توسط اجانب گاهى با طرحهاى پیچیده و بعضاً با حرکات بسا ساده تحقق یافته است.
در جامعه ما از معلولهاى حساس در جهت ذهنیتدادن به اقشار مختلف استفاده اعظمى صورت گرفته است، تا اینگونه استفادهها بتواند در خصوص تحقق اهداف مختلف اشغالگران کارا باشد. فرمول پیچیدهاى وجود ندارد که سرنخ عوامل بدبختى را در هالهاى از ابهام قرار دهد؛ بلکه با توجه به پدیدههایی چون غیرت، شهامت، مردانگى، وفا، تعهد، مهماننوازى، دیندارى، صبر و… که زاده عرف بومى این مردماند، و با مطالعه دقیق این اصول فرهنگى، نکات آسیبپذیر را به آسانى میتوان ریشهیابى کرد. مهمتر از همه، پس از اینکه عوامل مؤثر بر پدیدههاى یادشده جنبه عملى را در یک طرح میگیرند، حفظ بقاى این روش نیاز به توجیه دارد که ترویج این کار در یک جامعه سنتى زیاد مشکل نیست؛ زیرا جوامع سنتى سعى نمیکنند مسایلى را که پیشپاافتاده به نظر میرسند، جستوجو کنند.
این در حالی است که اکثر اینگونه موارد از قبل پلانشده، سطحى جلوه داده میشوند تا جامعه عکسالعمل نشان ندهد.
البته با کسب ذکاوت سیاسى مردم، نحوه تسلط بر اذهان جامعه تغییر کرده است. اگر در گذشته بردهگیرى علناً وجود داشت، امروز این مورد تنها در افکار عامه مطرح است. اگر در گذشته با خنجر و نیزه جنگ میشد، امروز با ابزار فکرى این جنگ ادامه دارد. یکى از عوامل مهم در رکود فرهنگ، نگهداشت وضعیت شکننده نظامها تلقى میشود.
نظامهاى دموکراتیک میتوانند در انتهاى تشنجهاى فزیکى، بر بقاى روانى تمرکز کنند تا باعث رشد و حفظ فرهنگ شود. افغانستان کشوری است که تقریباً در هرنظام سعى شده ارزشهاى فکرى را ارج بگذارد که خود نوعی تهدید علیه آنهایى است که خواستهاند نفوذ خود را در این جامعه داشته باشند.
پس میتوان گفت که انسجام فکرى در جهت تقویت فرهنگ در کشور قربانى منافع دیگران بوده است که در نوع خود فرهنگستیزى را علیه مردم ما نشان میدهد.
اصل فرهنگگرایى که ملزم به آرامش فکرى و ابتکارزایى در جامعه است، نتوانسته قد علم کند. افغانستانى که هرازگاهى در اوج اقتدار سیاسى نتوانسته عمر زیادى کند، چطور میتواند به بنیههاى فرهنگى بپردازد؟
از واژههاى بیگانه گرفته تا اسعار خارجى و سنتهاى اجانب بر فرهنگ ما تأثیر بهسزایى گذاشتهاند؛ حتا طورى کار صورت گرفته که بازگشت ما به اصل ما یا مشکل و یاهم ناپسند به نظر میرسد. باطن این قضیه در تضعیف توانایىهاى فکرى در جهت فرهنگسازى نقش مؤثرى را ایفا میکند.
در ابتدا ایجاد چنین طرحهایى شاید زحمات زیادى لازم ندارد، ولى نتایج خطرناکى را در یک جامعه میتواند داشته باشد. به گونۀ مثال، آثار جنگ دوم جهانى در جامعه امروزى بهشکل سرد آن ملموس است و اگر ما بر قتلعام رواندا، تانزانیا، حادثه اتمى جاپان و … تنها با یادبود پرده اندازیم، اشتباه فکر میکنیم؛ زیرا روان بازماندگان قربانیان را هرگز نمیتوان کتمان کرد. پس در هرنوع فرهنگستیزى، باید متوجه پیامدهاى آن بود؛ زیرا نسلهاى بعد نیز داراى ذکاوت و منطق میباشند و بىدرنگ متأثر از رویدادهاى گذشته خواهند شد.
احیاى فرهنگ یک جامعه بسیار بسیط به نظر میرسد و همه فکر میکنند که با آتشزدن چند مکتب، انهدام بت بامیان، تخریب آثار باستانى و… آسیب چندانى به وضعیت فرهنگى نرسیده، در حالی که اینهمه موارد منجر به نابودی تمدن و بلأخره رکود مرگبار فرهنگى جامعه میشود.
از طرفى، نمیتوان با بازسازى چند منار تاریخى و مطالبه چند آبده تاریخى از موزیمهاى لندن، ادعاى فرهنگسازى کرد؛ بلکه اصل فرهنگسازى در همپذیرى جامعه ماست – همپذیریاى که ریشه در عرف و مذاهب ما دارد. در اینجا نقش عالمان دین برجسته است؛ زیرا با همکارى آنان میتوان اصول همپذیرى را براى مردم آموخت. عالمانی که ریشه در اصالت و رسالت خداوندى داشته باشند، بدون شک و بهراحتى میتوانند جامعهاى را که با فقر فرهنگى دست و پنجه نرم میکند، همکارى کنند.
آموزگاران، مادران، همنشینان و همسایگان ما نیز در حفظ و رشد فرهنگ، تأثیرات زیادى دارند که پدیدههاى مثبت مانند تشویق، ترغیب، رقابت سالم، تلاشهاى مثمر و تمامى حرکاتى که منجر به تقویت بنیه فرهنگى میشوند، را سمتوسو دهند.
در نهایت دولت بهعنوان یگانه نیروى قدرتمند در جامعه، نقش کلیدى را در انسجام نیروهاى کارا دارد تا در کنار احیاى فرهنگ، فرهنگسازى کند. هویت ما براساس فرهنگ ما استوار است. ک
مکهاى جامعه جهانى تنها میتواند ظاهر ما را سروسامان دهد، ولى حفظ ارزشها کار خود ماست – ارزشهایى که بهعنوان اصل قابل قبول و داراى اعتبار حقوقى پذیرفته شدهاند.